سکوت
چقدر حرف
برای گفتن با تو دارم
شرو عش این است
فقط تو ماند ه ای
که یادت
دلم را
می لرزاند.
چقدر حرف
برای گفتن با تو دارم
شرو عش این است
فقط تو ماند ه ای
که یادت
دلم را
می لرزاند.
خلقی دیدم !
تر سا ن و گریزان !
پیش رفتم .
مر ا تر سا نیدند، و بیم کردند که :
- زنهار ، اژدهایی ظا هر شده است
- که عا لمی را ، یک لقمه می کند !
- هیچ با ک ندا شتم .
پیشتر رفتم ، در ی دیدم از آهن –
پهنا و درا زای آن ،
در صفت نگنجد –
فرو بسته !
برو قفل نهاده ،
پا نصد من !
یکی گفت :
- در اینجا ست ،
- آن اژ دها ی هفت سر!
- زنهار گرد این در مگرد
مرا ، غیرت ،
و حمیت ، به جنبید !
بزدم ،
و قفل را ، در هم شکستم ،
در آمدم ، کرمی دیدم !
زیرش نهادم و فرو ما لیدم ،در زیر پای
و به کشتم !
« شمس تبریزی » - خط سوم
دشنه ات گلویم را می آزارد
بگذار مست به دیدارش بروم
می دانم دور از چشم تو
مرا
دوست می دارد.