یک داستان کوتاه برای خنده
این شراب ده سا له بود
: روزی رویا یی بی صدا درون ما می میره . مثل انقراض آخرین گو نه ی جا نوری که طعمه ی حشره یا موجود دیگری می شه، احساس می کنم دارم منقرض می شم .
این را عباس می گفت که هم عا شق زنش بود و هم به اندازه ی یک بد کاره به او بد گمان بود و هر وقت نسرین به خانه می رسید به او ذل میزد و گاهی چشما نش پر اشک می شد : امروز با کی بوده ؟
به همه کس شک داشت ؛ همسا یه ، میوه فروش ، رفتگر و هر آد می که بوی مرد می داد .
چهاردهم مرداد، دهمین سالگرد ازدواج اونا ست . از غروب همه چیز برای پراداختن به یک سور کوچک خا نواد گی آماده می شد ، نسرین امیدوار بود بی هیچ اتفا قی شب خوشی داشته باشند . به بد گمانی های عبا س تن داده بود و کار از قسم خوردن و اثبات کرد ن ها گذشته بود ، توی کله ی عباس رفته بود که نسرین را با تما م مر د های شهر شریکه . وقتی دما غشو نزدیک نسرین می برد که زو ا یا ی تن اش رو بو بکشه مشمئز می شد ولی اجازه ی این کار رو بهش می داد و در پا سخ سئوال عبا س که می گفت : میو ه ای بود ؟
میگفت : د ما غت چی میگه ؟
عباس با لبخند تلخ و هیستریک می گفت : بوی هلو میده .
عباس از دو چیز مطمئن بود . پسرش «مهران » که کا ملن شبیه ما درش بود .
: این پسر خود ِ خود مه .
و به من : تو مرد نیستی که تا حا لا ازدواج نکر د ه ایی ، همین .
مشا ور گفته بود : این یک اتفا ق خود خواسته است . البته نه به نسرین ، به من که صمیمی ترین دوست عبا س هستم و تنها کسی که عبا س ظا هرن به او شک نداره اینو می گفت .
گفتم : آقای دکتر معنای خود خو استه چیه ؟
گفت : عشق ، عشق های کور ، او در واقع آرزو ی خودشو برای نسرین داره ، عباس مردی نیرومند تراز دیگر مرد ها ست ، او باید حرمسرا می داشت ( می خند د ، ا شاره هایی می کند ) و به دلیل عشق عجیبی که به همسرش داره ، این آرزو را در واقع به او بخشیده و در ذهن خود عملی کرده . این یک بیمار یه و از تصور همآ غوشی نسرین با دیگران ؛ در عین رنج بردن لذتی بیمار گونه می بره .
نسرین با لبخند می گه : عباس باور ت میشه چی برای امشب قا یم کرد م ؟
: چی ؟
حا لا بهت نشون می د م .
و با طنا زی از کنار عباس رد میشه و تما م با لا تنه ی خود را می کشه زیر کا نا په و نیمی از بد نش بیرون می مونه ، شلوار جین چسبان مارک دار و کش و قوس نسرین برای بیرون کشیدن شیا ء نا شنا خته ای در اون ته ، مه ها .
عباس داد میزنه : سگ پدر . و ا مانش نمی دهه
نیمه شب آ ژیر گشت پلیس و آمد و شد ها و قیل و قال همسا یه ها و آسانسوری که تا طبقه ی هفتم هی بالا و پا یین می کنه
از در گا هی عباس را می بینم . روی مبل تکی لم داده . پا ها را روی هم انداخته و به سیگارش پک می زنه .
میگم : جناب سروان من از دوستان خا نو اد گی شونم بذارین بیام تو .
وارد ها ل میشم . از بیرون صدای وز وز جمعیت به گوش می رسه . تما م اهالی شهرک با خبر شدن . خون روی قالی و کف سرا میک ها ما سیده . خطی نیمه کاره دور نیمه ی جنازه کشید ه اند . آد م های غر یبه ای توی خونه وول می خوردند . یکی دستور میده : کا ناپه رو کمک کنید از روش ور داریم .
من یه سر کا نا په رو می گیرم و یکی دیگه هم اون طرفشو ، حا لا جسد کا مل میشه ، زنی که د مر روی زمین افتاده و دست راستش محکم یه بطری رو چسبیده
به عبا س نگاه می کنم : لعنت به تو عبا س ، این شراب ده سا له بود .
از خا نه بیرون می زنم . آسا نسور پر است . از پله ها پا ئین می روم ، هفت طبقه گریه می کنم : با پسر بی مادرم چه کار کنم ؟