نان
شش نعل
نان هشت نعل گذشته بود.
شش نعل
نان هشت نعل گذشته بود.
پیر می شوند
نانی برای قسمت کردن نیست.
می کو شند
درد . عشق . هجران . امید و زیبا یی را
در جد ولی جای دهند
که خا نه هایی لغزان دارد.
سیگار بر لب
تکیه داده بر تیرک سیمانی
عا بران از برا برش می گذرند
به بعضی ها فوت می کند.
ژو لیده
می روند تنور را روشن کنند
آ دمهای ده صبح نان داغ می خو اهند.
از درخت و
خا ک و خانه
می توا نی راه آمده را بر گردی
مادرت را را ضی کن.
از خیابان بگذری
توی چشم راننده ها زل بزن
و ببین کدام یک قا تل نیست
آنو قت میتوانی از زیر گذر عبور کنی.
با غبان
اره بر قی را نوا زش می کند.
در یا زنی است بی قرار
آ بی پو ش و تشنه
آ سمان مر دی است گرسنه
خیس ، خیس از باران
کوه فرزند شورشی زمین
یا غی از مادر
دشت آئینه آسما ن ، بی کینه و هموار
جنگل هیا هوی سبز خیا ل
رود رو یا ست، غلتان ، غلتان
بهار نامه ایست عطر آگین
گشوده سر و بی پروا
پا ئیز آشوب رنگین جهان است
زمستان افشا گر گا مها
تا بستان
لبر یز معا شقه
در یا ، آ سمان
عر قر یزان
تو چه هستی اما؟
زیبا
مثل نم نم یک با ران .
تو دیگر بزرگ شده ای
من هم گلو لهء کا موائیت نیستم
مرا بافته ای و به تن داری
چنگالت جا نم را می خر اشد
سیما ها
جشن ها
لبها و لبخند ها
دروغ می گو یند
من شا د نیستم.
کشتار آدمی نبود
سوزاندن فرزندان
معا شقه خدا و شعور آدمی بود
« کتاب »
با دودی تلخ
در پا یکوبی مدحش
ابلیس شاد.
متعلق به گذ شته می شوی
سوار تا کسی می شوم
ا ز کنا رت می گذرم
می روم و
در آینده
منتظرت می مانم.
من یه آد م خو بم اینو همه میگن دو تا چشم در خشان میشی دارم مو ها ی مشکی که رگه های نقر ه ای او نا رو فکر کنم خو شرنگ تر کرده ، نه ، نه به جان شما اینو از سر تسلیم و نا چاری نمی گم ، البته اعتراف می کنم این رگه های نقر ه ای رو شقیقه ها یه کم اضا فی اند ،صو رتم تپله نه از اون تپلهای بی قواره یه صورت سبزه گرد با دو تا چشم میشی و نگاهی مهر بان، فکر کنم دیگه می تو نین منو تجسم کنید البته اگه عجله نکنید بقیه اشم بهتون میگم چون قراره یه اعتراف خیلی تر سناک پیش شما بکنم ،اعتراف به قتل ،نه ،نه
خو اهش میکنم هو ل نکنید عمدی نبود میگم به خدا چرا باور نمی کنید ؟
حا لا اصلا ما یه حر فی زدیم ، فرض کنید یه شوخی بود تا بیشتر منو بشناسید ، شایدم با خو دتون بگید بشناسیم که چی بشه ؟ اگه اینقدرکنجکاوی و ذکا وت ندارید که تو دام فضول ساز من بیا فتید و تا حا لا نیا فتا د ه اید برا تون متا سفم ، رک و راست بگم چطور میتو نید از کنار یه قا تل به را حتی بگذر ید !؟ من، با هیکلی فر به اما متنا سب و چهر ه ای که هر کدام از شما آرزو میکنید کا ش جزو آشنا یان یا اقوام شما با شم ، آدمی که فا لبداهه جک میگه و هیچو قت از طنز تکراری دیگران استفا ده نمی کنه اما میتونه به سا د گی به خا طر کوچکترین گزندی که قراره بهش وارد بشه آدم به کشتن بده ، یه حس غر یزی و بدوی.
یه وجه مشخصه مهمو یا دم رفت بگم اونم اینه که من سبیل دارم ، آره سبیلهای رنگ شده سیاه کلفت و با ابهت اما مصرف این سبیلها برای من فقط به خا طر صلحه آره صلح در پناه قدرت ،حتما دیگه چهره یک قا تل بلفطره پستو دارین تجسم میکنید
اما اشتباه شما همین جا ست اگه منو ببینید مثل همه کسا نی که منو دیدن شیفته ام میشین
اوه که چه سرو زبو نی دارم، با شه یه نمونه برا تون بگم ؟ میگم ، منو تجسم کنید که تو نهار خوری شرکت نشستم و از گرسنگی دارم خر ناسه میکشم عینهو یه د یو ته د یگ زعفرانیمو خوا بوند م زیر خورشت قیمه تا خیس بخوره که یهو رئیسم از کنار میز ی که من نشستم رد میشه و اون احمق مید و نید دست به چه حما قت بزرگی میزنه ؟ نه نمی تونید حتی تصورش را بکنید اون دیونه چرب و چیلی یهوی با چنگا ل دستش میکوبه وسط بشقا ب من همو نجایی که ته دیگم داره خیس می خوره ،میدو نید نکته طنز و جا ی خنده این موضو ع کجا ست ؟ میگم ، اینکه رئیس ابله من با خودش فکر کرده بود تو نهار خوری اونجا که من عینهو یه جا نور بدوی زیر چشمی دیگرانو نیگاه میکردم بازم اون رئیسه آره و قتی نوک تیز شاخکها ی چنگال من تا عمق چند میلی متری دستش فرو رفت تازه فهمید تو نهار خوری این شکمه که رئیسه ، ها ، ها،
ها ، ها … چرا نمی خند ین ؟ وا قعا اینقدر بی ذو قین ؟ منو ببین دارم برای کیا از اسرار یک قتل پر ده بر می دارم آره یه جنا یت راست راستکی اونم نابود کردن یه خا نواده یه پدر
د و تا پسر یه خو اهر و یه مادر ، کا ش الا ن چهره منو می دیدین یا د این ما جرا که می افتم چهر ه ام به کلی تغییر میکنه اگه جلو آیینه باشم زیر چشی به خودم نیگاه میکنم و به خودم میگم ای پست ای پلید ای ….. و خیلی چیزای دیگه که ادب مانع به زبان آوردن اوناست در واقع این یه اعتراف نامه اس و من اینو در دسترس شما قرار مید م شاید این خانواده
ویران شده از آشنا یان شما با شند و شما بیا ئید منو پیدا کنید و من از این رنج و عذاب خلاص شم ، چی؟ شما فکر میکنید این یه دامه و من دنبال قر با نیهای جد ید می گردم ، این
دیگه عین بی انصا فیه مگه هر کدوم از ما تو عمرمون چند تا مقتول میتونه سهممون با شه
من که می بینید دارم در به در دنبا ل یه قا تل مهر بون مثل خودم می گردم ، داره حوصله اتون سر میره ؟ میدونم چرا، میگم، چون شما هم یه قاتل مهر بون تو وجو د تون هست آره
با ور کنید و عجله اتونم به خا طر اینه که من از صحنه های فجیع خون و خونریزی براتون بگم ، شرمند ه ام اینجا دیگه کاری از دستم بر نمی آید شما میتونید به خو دتون امیدوار باشید من این خا نواده رو با چا قو دشنه یا مسلسل از بین نبردم فقط یه دفاع شخصی بود و از تو پارک شروع شد روزی که من شانزده سال و دو روزه بودم و تو وجودم چیز ها یی جنب و جوش می کرد که تا او ن لحظه فقط منو به یاد شلنگ و آبیاری باغچه می انداخت روزهایی که از ابر ای آسمون گرفته تا نقوش در هم بر هم د یوار توالت یا نقوش قا لی را با در خواستهای فیز یکی ام جفت و جور میکرد م و تو پارک کوچیک بغل خونه با رفقا گپهای شیرن می زد یم و گاهی هم ناصر یه نخ سیگار مورو آتیش می زد و ما با هیجان و ترس به نوبت به اون پک می زد یم و اون روزی که ناصر چها ر نخ سیگارو با هم از جیباش بیرون کشید و گفت : دست از بچه بازی ور دارین هر که یه نخ.
اون روز من مرزی رو طی کرد م و چاشنی شیرین این حس هم نگاه عجیب و داغ مینا دختر آقای کا شانی بود که آنقدر دزد کی به من نیگاه کرد که من متوجه شدم چیزی رو دز د ید ،حالا هم حس معطر و خنک سیگار مور و تعلق ، تعلق یک نخ سیگار منحصرن به من، ناصر از ما ها یه گر ته بزرگتر بود و همو بود که با داستاناش مارا به جنب و جوش می نداخت و گاهی حتی تا صبح خواب به چشم من نمی اومد با خودم می گفتم ناصر چطور روش شده دستشو اینجوری ببره او نجا یا اینکه بعد از اینکه بلند شدن چطوری از هم خجا لت نکشید ن بعد ها که خودم هم به صف خالی بند ها اضافه شدم متوجه شد م برای شب نخوابیهام نیازی به داستانهای ناصر نیست این اسب سر کشو میشه به هر طرف تازوند حتی توی پشه بند رقصان توی حیا ط خونه آقای کاشا نی ، همون آقای کاشانی که بعد از ظهر چهار شنبه کنار نرده ها ی پارک هاج و واج ذل زده بود به من که دود سیگارو از سوراخای دماغم ول می دادم بیرون و احساس حر فه ایی بودن بهم دست داده بود فکر کنم از همون لحظه نگاه من تا حا لا که سنی ازم گذشته مهربون شد تنها راهی که به نظرم رسید دلبری از آقای کا شانی بود، دوست خا نوا د گی و همسایه ما همونی که با بابام سر همه چی کل داشتند زنها، بچه ها، خو نه ها و بخصوص تخته نرد و حا لا این همون حریف بابام بود و من یه برگ برنده برای او، زیر سنگینی نگا ش احسا س کردم دارم خرد میشم اما بی حرکت با همون لبخند ملتمسانه وایساد م تا پیچید تو ی کوچه و از پشت سر متوجه کله اش بودم که به چپ و راست تکون می خورد ، چه کسی باور میکنه این اتفاق ساده منجر به یه قتل دست جمعی بشه ؟ اما شد و من همون قا تلم ، اولین کاری که کردم این بود که یه بدل به آقای کاشانی بزنم و زدم اخم کردم و قیافه یه آد م مورد ظلم قرار گرفته رو به خودم گرفتم و سمت چپ مادرم وایسادم ؛ میدانید چرا سمت چپ مادرم؟ چون ضربه های راستش هو لناک و قا بل پیش بینی نبود مادرم کفگیرو زد تو برنج و چند تایی را گمانه زد که دم کشیده یا نه زیر چشمی به منم نیگاه کرد گفتم : این آقای کا شانی عجب آدمیه ما مان احد شون تو پارک داشت سیگار می کشید آقای کا شا نی هم دید به جای اینکه بچه خو دشو بزنه یا دعوا کنه میگه می رم به با با و ما مانت می گم تو سیگار کشیدی .
سکوت ما ما نم نشانه کو شش برای گشایش رمز این جمله من بود او منو بزگ کرده بود و حا لا مطمئنم به سرعت به این نتیجه رسید که بگه: خوبه خوبه برو دست روتو بشور الا ن بابات میاد . وقتی داشتم از آشپز خونه بیرون میو مدم ضربه کاری خودشو به من زد
: آقای کاشانی مرد بزرگیه خود ش میدونه با بچه اش چکار کنه تو مواظب خودت باش .
کاش میشد با اعتراف ما و گذشت دیگرا ن گنا هان کو چک بخشیده بشه اما هیچوقت اینطور نیست یه گناه کو چو لو به دلیل بخشیده نشدن مبدل میشه به تکرار اون گناه و گناههای بزرگتر همون اتفاقی که برای من افتاد آره من تصمیم شوم خو دمو گرفته بودم حرفی رو زده بودم و باید عملن در موقع نیاز به اثبات می رساندم ، احد پسر بزرگ آقای کا شا نی با ید سیگاری میشد راهی جز این نبود او نو قت میتو نستم لا بلا ی کتکها و داد و فر یا دها بگم برو پسر خو دتو جمع کن داره روزی بیست تا سیگار می کشه ؛ بعد از سا لها که از این کشتار بی رحما نه می گذره با خو دم میگم ای کا ش اون روز کا شا نی بیچاره از کنار پارک نمی گذ شت و از همون را ه همیشگی خو دش به خو نه می رفت حا لا احد زنده بود خودش واشرف خا نوم هم همینطور و مهدی پسر کو چیکشون زندان نبود مینا هم تو این راه نمی افتاد اما همه این اتفا قها برای اونا افتاد چون من و ناصر و بقیه بچه ها احدو که تا اون روز آدم حساب نمی کرد یم کشوندیم تو بازی خود مون اول بار با بهت به دود سیگاری که از دماغ و دهن ما خارج میشد نگاه کرد گفت : من باید برم خونه امون .
میدونستیم تهد یدها ی ما رو جدی می گیره و به کسی چیزی نمی گه روز بعد به یا د این مو ضوع افتادم که احد چقدر دوست داشت مو های سینه اش مثل من در بیاد و اینکه هر و قت اونو می دیدم کمی یقه امو باز تر میکردم تا نگاه حسرت بار احد بهم حا ل بده . جمله امو اینطور شروع کردم : میخوای موها ی سینه ات در بیا د ؟
خوب نیگاه کن و دو پک عمیق به سیگار زدم.
حا لا تو .
سرفه امان احد و بریده بود و این ناصر بود که گفت : بچه بهت می سازه معلومه، اونایی که بار اول سرفه می زنند موهای سینه اشون زود تر در میاد این سرفه یعنی اینکه بهت میا د .
ناصر درست می گفت سیگار به احد ساخت طوری ساخت که اکثر او قات تو پارک مثل لو کو مو تیو از تو کله اش دود بیرون می زد ، تا مدتها خودمو از چشم آ قای کا شا نی پنهان می کرد م اما هر روز منتظر حا دثه بودم و این حا دثه هیچ وقت اتفا ق نیا فتا د اما احد دیگر اون احد سا بق نبود ما رو جا گذا شت از سیگار زد به حشیش و بعد هم مواد دیگه یه روزم که از کنار پارک رد می شد م دیدم مهدی داداش کوچیکه هم تو جمع رفقای احده با یه نخ سیگار و چه کا می می گرفت ، چند سا ل از این روزها گذشته
مادرم گفت : میبینی این بچه ها چه بلایی به سر این زن و مرد آورد ن ؟
بابام : گفت خدا بهشون کمک کنه ، حا ل فرو غ خا نوم چطوره ؟
ما درم گفت : میخوای چطور با شه سکته اس ، سکته مغزی این احد اونو کشت خدا جوان مرگش کنه .
بابام گفت : این دومی هم که لجن تر از اون یکی از آب در اومد چرا اینا اینجوری شدن میگن پسر کشیش عرق خور میشه پسر عرق خور کشیش همینه دیگه.
لابد حا لا متوجه شدین با کی طرفید ؟ بازم می گم کا ش منو ببینید اینقدر مهر بون و بی آزارم ، خنده رو، بشا ش و صا دق و وووو نمی دونم چی بگم یعنی میگم اینقدر ا زم متنفر نباشید به جای این فکر کنید چقدر ما ها میتو نیم تو سر نو شت همد یگه تا ثیر داشته باشیم خود شما شاید ندونید و نا دا نسته سر نو شت خیلی ها رو عوض کردین آره اون میخی رو که انداختین تو خیا بون عا مل همون تصا دف چهار راه بعدی بوده و یا اون لحظه ای که به خا طر شیطونی برق مجتمع رو قطع کردین آره همون لحظه یکی شاید تر سیده و نطفه یه بچه یه آدم بسته نشده و اون خو ا ستگاری رو که شما رد کردین همونه که عقد ه ای شده و تا حالا چند تا دختر شبیه شما رو بی آبرو کرده و هنوز دنبال شما داره می گرده ،حا لا من با ید با خو دم چیکار کنم ؟منی که تا به خو دم جنبیدم دید م مهدی برای پول مواد مینا رو دست به دست میکنه و حسرت یه نیگاه از اون نگا ههای دزد مینا تا حا لا رو دلم مونده منی که زیر تابوت فروغ خانوم پر پر می زدم و از هیکل نهیف آقای کا شا نی که شده بود عینهو درختای زمستان زده پارک خجا لت می کشیدم منی که او لین نفر بودم جنازه درب و داغون احد و تو ی جوی آب دید م و های های روی جناز ه اش زدم زیر گریه ، سا لها از این ما جرا گذشته تو خیا بون خیلی دقت می کنم مورچه ای زیر پا م لگد مال نشه طعم اون نیگاه مینا و پیدا نکرد ن چیزی شبیه اون هم شد کیفر من که تنها بمونم اما یه چیز بیش از همه این حرفا آزارم میده اونم جمله ای بود که آقای کا شانی یک هفته قبل از مر دنش به من گفت : پسرم سعی کن از دود دوری کنی تو پسر خو بی هستی ضمنن موی سینه هم عا مل ژ نتیکی داره مال بعضیها دیر تر در میا د .
راهم ندادند
آنجا همه عاشق آدمهای افقی اند.
حیران طپش قلب آدمی
در بطن تو
آنگاه دعوتت کردم به
سمفونی خونین
قلب خود.
===================
زیباست
مرور لحظه های با تو بودن
در آغوش دیگری!!
برهنگی
سهمم را با های و هوی می گرفتم
حا لا لباس پو شید ه ام
فر یاد هم که جرم است
من ماند ه ام و
سر نیز ه ها
می گو یند اندیشه به آخر خط رسیده
همه باید همین باشیم
یک همین سر به راه
تا انتهای غار.
بیرقهای سبز
چشمانی میشی
و دستانی سرخ
خدایی به شفاعت اسماعیلی
بر نخواست
که در یافتیم خدا یان اسا طیری
افسانه نبودند
راز افروختن آتش را
نیا موختیم
می سوزیم در انجماد
یک باور
و عقو بتی نا سزا وار.
پرچين كوچك
پرچي كو
پرچ ك
پر ، پر، پر
شد زندگي ام
لعنت بر شما باد.
شهاب هاي سر گردان
مي آ يند بر چشم من مي نشينند
سكوت مي كني
سكوت مي كني
تيك تاك ساعتها شنيده مي شوند
بيداران زند ه ا ند
از كوچه مي گذرم
نجوايي عا شقانه
گاه تندي نفسها
پنجره ها بي پروا
به شب خيا نت مي كنند
تو همه شب مني
ماه از شانه چپت به شانه را ست مي رود
و ستاره ا ي
مرا نشانه مي گيرد
زبانم زبان ترا مي فهمد
شيرين وخيس
و دستانم در يال مواج تو
در جستجوي كوهستاني است
گرم ، پرا ز چشمه هاي نجوشيده
هنوز ا ز راه ما نده ا ست
تا به در ه ا ي ژرف
و دو راه موا زي از پنجه هاي شب
تا چر اگاهي شور
عجول پيش ا ز د ميدن آن گوي بي هدف
در شب فرو مي شوم
تاب مي خورم ، تاب مي خورم
آه مي كشي، آه مي كشي
در شب من آب مي شوم
در تو هلاك مي شوم
روز مي شود من خواب مي شوم.
جهان گرد
سیگار برگ هاوانا
ویسکی اسکاتلند
قهوه برزیل
شراب بردو
خون داغ رواندا
افیون تلخ افغانی
و ایمان تاریک دجله وفرات
کرکسی روی سرزمین من تاب می خورد
جدال بر سر فضائل آدمی است
شانه های خمیده بر زمین
با دشنه
نشان شده اند.
در سالهای هجری
دیدارها به قیامت حواله شد
و هجرت و هجران.
با مهر سرنوشت به پیشانی ما خورد
و سیلاب تفرقه ما را با خود برد
تا « سند »
تا « گنگ »
تا « برا هما پو ترا »
و آنها که خا کشان بوی شیر مادر داشت
و قطرهای جبین پدر،
ماندند
پاسدار غیرت مغلوب
پیاده ، و صله بر سینه
با خدای مخفی و ایمان ممنوع
در انزوای هزاره ها
هنوز می نالیم:
« ای داد» ای « بیداد »
«که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق»
در « شور »ماهور،«مویه» ، «نوا»
هنوز در هزیمتیم
این بار رو به « سن »
« دانوب »، « تایمز »، « می سی سی پی »
شهر به شهر
کشور به کشور
دریا به دریا
می خوانیم،می سراییم، می نالیم،
در فراقی
هجرانی
جدایی
دلتنگی
از دور دست، تا هنوز
از هنوز تا همیشه
از همیشه ،
تا روز رستاخیز.
احمد حیدر بیگی
شب آغاز می شود
مادران لا لای های محزون
زمزمه می کنند
در گوش مردان خسته
خبر ها ناگوارند
مرگ دانه دانه می چیند
آرزومند تر ین مرد مان را.
تنها خواهم رقصید
لا به لای نتها
بی تاب آرزویی
ناگفته ،نا نوشته،ممنوع
گامی دیگر آغاز می شود
تو اما نشسته ای
عر قریزان تن به هلهله می دهم
سرود ناب عشق
و آوازه خوانی مست
پا ی کوبان از کنارت می گذرم
هنوز آغاز نگشته ای
در طوفان بی قراریم.
مرا می پایند
بی گمان
همان چشمانی
که من می پایم.
نفس نفس
در خانه همسایه
آدمی ساخته می شود
دور از هیا هوی بمبهاو
شلیکها.
به مهتاب اشاره می کنم
برویم
شبی دراز در پیش است.
جدایی
جدی بود
جانم
از تن جدا می شود.
به کيفر يک آن
رها شدن در باد.