عاشقانه 10
در یا بم
عشق
زمین را می گرداند
دور چشما نت.
در یا بم
عشق
زمین را می گرداند
دور چشما نت.
در سرزمین کوه - افتاب ودعا
رنج تو باران
در قطب تاریک وخیس
ا ستوا ی ما
لحظه دیدار است.
برای برادرانم کیومرث و کورش
گرگی گاوم را دریده بود
از گردی زمین یک گاو کم می شد
کودکی ام را از بینی بالا کشیدم
شیون شوری بود
مگر ماده گرگی تسکینم دهد
یا قطعه شعری عاشقانه
برای گاو برای گرگ برای بره
که در من است.
به فرا مرز* گفتم - می شد هز ار و یک شب را
در دو سا ل و اندی و چند ماه و روز
به خورد شا ه داد
تا از سر تقصیرات جنسی آ دمها بگذرد
یا سو گ سیا وش را ترانه کرد
برای سر گرمی هم که شده
گلها را وا داشت خون گریه کنند
یا مر دانگی مرد را
سر چهار راه نصب کرد
تا مگسها بیا یند
فرا مرز گوشش به این حر فها بدهکار نیست
زمین را جستجو می کند
به دنبا ل آدم
نمی دا ند آنجا هم دو نفر هستند
که مخ اش را می زنند و
از رب و نبش می پرسند - که ندا شت
در انتظار انفجارم
فر یا دی از حنجر ه ایی به اندازه
غار علی صدر
نور که به چشمانم می تا بد از کوچه
چشمانم گرگ وار می در خشد
می گویند این خا صیت خشم است
آ دمها ی بی ایمان
به این سا دگی رام نمی شوند
که دل به چاهی ببندند
یا عمری بشین پاشو مشق کنند
من اما اطمینان دارم
ایمان دارم
پس چرا خو ابم نمی برد؟
همه سوگند های عا لم
به یک نگاه مهر بان تو نمی شود
اولین شعر را تنها تر ین آدم سرود و
این رسم تا به ما رسید
که شب و قلم و کا غذ و سیگار و یک فنجان
چه با ر سنگینی
به جا ی آنها که خو ابید ه اند بیدار باشی
تا یک نا خن حقیقت را
یا یک مشت دروغ را
و عشق را از کوچه بار یک و تا ریکی عبور دهی
که پا سبا نها با تو مها یشا ن بی کار نما ند
و شا عر با شی تا آنچه را دیگران پنهان می کنند
تو بگویی
فرا مرز نیست که بگو یم
با باده چطوری ؟
همین امشب
جر ینگ و حلقه های دود سیگار مقدس
تا شبی دیگر - تا شبی دیگر.
* - زنده یاد فرامرز ویسی ( تا هستم با من است )
هر داغ تاز یانه تان
به ما چیزی می آ موزد
چه طو لانی است !
این آموختن اما
تا در یا بید
ما - در سر زمین خود
حق زیستن داریم.
« ماری » که زیبائی
تکیده - رهیده
چون غزالی چا لاک
کوچه های تا ریک
مرا مست میگویند
باد مرا جنگل می نا مد
پا سبا نان بر من نام
یا غی گذا شته اند
رهگذران که مرا نمی بینند
تو نامی بر من بگذار
که مسحور تو ام
نا می به رنگ چشمانت.
رفتگان را شماره می کنم
احمد
بهرام
فرا مرز
امیر
شاهپور و
زنان بی شماری
که عاشقم بودند.
جهان مرا تعریف می کنند
غمم
جوانیم
عشقم
میان سا لی ام
تو را که نسیمی
مرا که یک دشتم
اسب مرا زین کن
با ران می بارد
گو نه هایم خیس می شود
چرا واژه تلخ و شور
اینقدر تکرار می شود؟
رندی و رهایی
شهدت نمی دهند
شورت می دهند
اینجا عا شق نشو
که پرواز را آشیا نه نیست
معشوق اگر باشی
مگر چنگی در گیسو یت شو د
نگاه حیرت تو
در تسخیر
غبار عطر ینی است
در سر زمین شعر
زمین آبی و
آسمان سبز شا عران
بمان
مگر معشوق باشی.
که آشیانه کوه اند
به رود سو گند مادر دریا
به برگها - سر انگشتان لرزان جنگل
دو ستت دارم
که خواهر بارانی.
دیگر مجالت نمی دهم
بلد گم کرده راه
تا وان یقین تو
جوانیم بود.
برا درم همرنگ عشق
من پرستو ئی مها جر
از آغوشی به آ غوشی
دخترم سرور
پسرکم نی نهالی نا خمیده
زمان شتاب می کند
در رنگها یمان.
ترا خواهم سرود
برای گفتن از تو
هشیاری کافی نیست.
وقتی زیبا می شوم
ماه در پیشا نیم
ستاره در چشمانم
مهر در نگاهم
کهکشانی عشق به تو خواهم داد
اگر زشتها بگذارند
زیبا بمانم.
سمفونی آغاز می شود
زنگ زنگوله های پائیزی است
کفشها یت را به پا کن.
وکبوتری سپید بر شانه پسرم خو ا هد نشست ؟
مرا ببخش
که فر زندانم را محکوم
و ا ژ گانی سپید و سیا ه کردم
در هنگامه بی هنگام یک پیروزی .
ماه آنجا بود
در آسمان خیال من
سوئدـ تابستان ۸۷
تا گو نه هایت بلورین شود
نگا هت می کنم
تا چشما نت بد رخشد
دستانت را می گیرم
تا معنای خون را در یا بی
به همین سا دگی
تو عا شق شد ه ای
پرواز کن .
با ریلی تا به جهنم
برای عبور از زمستان
به برزخ می رو یم
برای قهر ها یمان
می رو یم تا بهشت و بهارو آشتی
از دنیا ی زرد خو اهیم گذ شت با حیرت
از دنیا ی سیاه با گریه
ریل ما از عالم سفید و رهایی خو اهد گذشت
در ایستگاهی تو قف نخو اهیم کر د
نه
آ دمها می آیند و
می گو یند - مسترا ح کجا ست؟
برای خوردن چه ها دارید؟
از آنها بوی تن می آید و
مر دانی کو چک حر فهای بزرگ خواهند زد
زنانشان بو ی سکس می دهند و اظطراب
قطار ما بی مقصد و فر مان
ما و هزار پنجره
ریلی بی انتها و
طپش همواره عبور
قطاری خو اهم خرید
قرار ما
روی ریل حا شیه قالی
بی مقصد و بی فرمان.
اسبی راهوار از آن من
ایستاده ام در انتظار باران.
مرا جو یباری با خود خواهد برد
نگاهمان می کنند
باد آنها را خوا هد برد
خدایی همواره
آ سمانی رنگین
و جهانی بدون ما .
بکارت فریبی بود
به دسیسه مردان
اینک - روسپیان مطهر
از خیا بانی به خیا بانی
از آغوشی به آغوشی
به تاوان
جبری به درا زای تاریخ.
موج نیست - رها دردریا
شبنمم بر گونه گلی چون تو
دوستم بدار
آنگاه که شا یسته نیستم
پیش از آنکه
اشاره ای شوم به زمین.
شو پنهاور
عزیزم
به بی خودی ها رسید ه ایم
حالا چه کنیم ؟
باید عاشق بود و
به شب پناه برد
پنجره
یک فصل
کوچه ای خلوت
شهری شب زده
چرا غی روشن
با یک نمی دانم بزرگ -
و یک تو
که حا لا حتمن خواب مرا می بینی
و غلط می زنی در بستر
مردی دیگر.
مرا زیر باران برد و
به گناه خیس شدن تازیانه ام زد
فاتحانه رفت
تا از آزادی بنویسد
روحم هنوز می لرزد.
تاب نرم گیسویی فریبت داده است
تو که هیچ کس نیستی
از کنارت بگذرم
گفتم خودت را به دکل ببند و
از کنار جزیره سا حران بگذر
تو زاده دردناک زنی
که با درد زاده می شود
کرشمه
غمزه
ناز
عشوه
طنازی او
منظر نا گزیر نگاه من و توست
تا به هزاران ابد
این موج را فرودی نیست
افسوس که افسون شدی
این قطار جایی دیگر برای تو ندارد
تو فقط یک پنجر ه ای.
چه می کردم؟